دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا
آری .... یقین دارم که این روزها ... یاد گذشته افتاده ای.... این من و این مدتها گذر زمان.... واکنون این روزها دو خواب از تو.... بی گمان نشانه ایست از تو و یاد یه آن روزها....
جمعه 9 مهر 1400برچسب:, :: 2:2 ::  نويسنده : احسان
خواب تو دیدم دیشب و ....من نمیدانم تعبیر آن چیست.... اما ...
دو شنبه 5 مهر 1400برچسب:, :: 17:1 ::  نويسنده : احسان

 به رسم همیشگی سلام

سالها گذشت و اکنون روزگار چنین کرده با ما....

دوست داشتنی که به داشتن ختم نشد...

و روزگاری با یاد گاه وبیگاه از آن خاطره ها...

قصه عجیبیست این روزگار...

نمیدونم که این لحظات برای تو هم شده که گاه وبیگاه اتفاق افتاده باشه یا نه...

میدونی دلم اون روزا را دوست داره هنوز...

چون دوست داشتنش ازجنس بی غل وغشی بود...

یه دوست داشتنی بود که هنوزم که هنوزه دوستش دارم اون روزا را....

یه دوست داشتن از جنس صفا...

میدونی خیلی وقت ها دلم خواسته یبار ببینمت تواین روزا...

ببینم تو چه شکلی هستی درست تو همین روزا که من الان این شکلی هستم....

ببینم کدوممون بیشتر شکسته شدیم....

واینکه یه دیدن بخاطر اون دوست داشتن قدیمی....

پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:, :: 22:19 ::  نويسنده : احسان
پنج شنبه 27 شهريور 1399برچسب:, :: 1:47 ::  نويسنده : احسان

فقط میتونم بگم تو بهترین هدیه خداوندی هستی برام که به وجودت همیشه نیاز دارم,واقعا نمی دونم با چه زبونی احساس قلبیمو به زبون بیارم!!!!!!!!!! زندگی بی تو هیچ ارزشی نداره برام احسانم عاشششششششششششششششقتم عزیزدل فرزان

 

 

 

دیدم ارزشم را.....

سه شنبه 19 شهريور 1398برچسب:, :: 14:24 ::  نويسنده : احسان
خدانگهدار
شنبه 26 مرداد 1398برچسب:, :: 20:47 ::  نويسنده : احسان
سلام عشق قدیمی ،یسال دیگه هم رسید.اره بازم مرداد رسید و فردا از ۲۵ امین خطش هم عبور میکنه .میدونی ،خیلی وقت هست که پر حرفم اما خالی ام .خالی از اینکه بتونم به زبون بیارم ...چون پراز حرفم.امسال هم تمام شد و دوباره یه تاریخ دیگه از فردا اومد که یکسال دیگه به سن من اضافه کنه ...میدونی چندتا ازاین چوب خطها بدونت گذشت ...حسابش با خودت ...تو به حساب من خوب رسیدی ...ممنون بابت اینکه خیلی خوب ودقیق حساب کتاب داشتی ...خدانگهدارت باشه عشق ابدی قدیمی من ....به همین سادگی ...سالها بعد هم میگذره و این ماییم واین گذر عمر ...
جمعه 25 مرداد 1398برچسب:, :: 1:36 ::  نويسنده : احسان
پنج شنبه 20 تير 1398برچسب:, :: 22:9 ::  نويسنده : احسان
نمیدانم .... که چرا احساسم میگوید که چنین نخواهد بود ....چنین نخواهد شد ... اینکه دیدارمان برود برای روز قیامت ... نمیدانم ... اما فکر میکنم که این احساس در جایی ونقطه ای از زمان به وقتش صادق خواهد بود... سالها گذشت و ما هم با گذر این سالها گذشتیم ... از جوانی ... لحظه های خوب با هم بودن ... لحظه های نابی که میشد داشته باشیم ... اکنون من در آستانه ورود ۳۳سالگی وتو نیز چند ماهیست که به ۲۹ سالگی پای گذاشته ای ... میبینی ... به همین سادگی ... خیلی زود گذشت ... عمر وجوانی مان ... تباه شد.... تباه اینکه بتی به نام محسن قانون و دلیل این جدایی ها شد...و عاملی به نام غرور دلیل شکستن حرمتهاشد.... آنطرف نمیدانم که تو چگونه سر کردی تمام این سالهایی را که گذشت ... با یاد یا بدون یاد از تمام اتفاقات وخاطره های خوب وبدش...اما مگر میشود که لحظه ای. چنین نبوده باشد...حتی در قالب یک لحظه .... شاید هم مثل خیلی از دیگران سعی در فراموش کردن بخشی از خاطره ها داشته باشی ...آن هم به دروغ ...وخود تو هستی که میدانی این یک دروغ بیشتر نیست... مگر میشود که فراموش کرد... اینطرف من نیز نتوانستم فراموش کنم ....چون به یقین فقط یک نفر رادوست داشتم ... ودوست داشتن جرم نیست ....اینکه فقط یکنفر را دوست داشته باشی ... همه این سالها با زمزمه ها وحرفها و صحبتهای درون ذهنی گذشتند.... و این هفت سال ،هفت سال عجیبی بود....عجیب سنگین ... راستش را بخواهی هرگز گمان نمیکردم که زندگی ام چنین بشود.... تجربه یک دوست داشتن ... یک نرسیدن ... و ماندنش در ذهن ... گمانم از زندگی و ازدواج و آینده تشکیل خانواده گونه ای دیگر بود.... میبینی چگونه شد....؟؟؟ نمیدانم آنطرف تو چگونه گذراندی ....من که اینطرف ....
جمعه 3 خرداد 1398برچسب:, :: 1:25 ::  نويسنده : احسان
هنوزم اثرت هست ... شبها که مرا خواب که هیچ ... و جز بغض هیچ به جانم ... شبها که مرا تا صبح زمزمه ها باز با تو داشتن... و تو را باز نداشتن ... هنوزم اثرت هست در زندگی ام... هر گه گذرم هست از نقطه نقطه این شهر ... یاد تو و خاطرات دراین شهر...ومن باز پر از بغض.... هنوزم اثرت هست.... روزها وشبها ... با یاد تو و ... آنچه که میخواستم ومیخواستیم... و نشدهایی که فقط ماند برایم ..... هنوزم اثرت هست...
سه شنبه 17 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 1:50 ::  نويسنده : احسان
اسفندی دیگر از راه رسید و خاطرات اسفند بار دیگر به جبرگذر زمان ،یاد را به گذر از آن بخش از خاطرات وادار میسازد.... شاید اسفند برای خیلیها تداعی بخش خاطرات شیرین باشد... و انتظار سال نو را یاد آوربشود.... اما اسفند برای من رنگ بغض دارد.... رنگ جدایی... آن هم در اوج نا باوری... وامسال هشتمین تکرار این بغض است.... و این من و آن هستیم که میدانیم چگونه بر ما گذشت آن دوران..... خدایا ما برای امتحان شدن بسیار نابلدیم... پس به لطف کرامت همیشگی ات دیگر کسی را با صبر در وصال نیازمای.... چون هرگز فراموش شدنی نیست....شاید فراموشیست که باید به فراموشی سپرده شود..... خدایا کمی اتفاق خوب برسان... صبرمان لبریز که چه گویم.... صبرمان سالهاست که دیگر سر ریزشده است.... خدایا کمی اتفاق خوب برسان....
چهار شنبه 29 اسفند 1397برچسب:, :: 16:11 ::  نويسنده : احسان

سه شنبه 18 بهمن 1397برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : احسان

دیشب بعد ازاین همه سال خواب تورادیدم ...

به خوابم آمدی.....

نمیدانم خودت خبرداری یا که نه....

گاهی خوابها برای ما نشانه اند.... نمیدانم این آمدنت به خواب من ،چه نشانه ای خواهدبود....

 کاش بودی و خودت این نشانه را برایم تعبیرش میساختی....

 

جمعه 14 دی 1397برچسب:, :: 10:8 ::  نويسنده : احسان

گاهی نمیدانیم چرا ؟؟

و چرایی که نمیدانی چرا... و

من نمیدانم چرا هنوزم که هنوزاست تو را دوست دارم... و

این دوست داشتن سالیان سال است که همراه با من است...

درست است... که سالهای سال هم ندیدمت...

اما نمیدانم چرا.... واین دوست داشتن تاکدامین زمان با من همراه است...

اما همیشه دوستت داشته ام....

پنج شنبه 6 دی 1397برچسب:, :: 16:23 ::  نويسنده : احسان

روزها یک از پی هم میگذرند و انگار که این به یاد افتادنها, از مانمیگذرند...

دهه سوم زندگی دو سالیست شروع شده و با آنکه با بی رحمی تمام به سرعت میگذرد ...

اما...

گویی انگار هنوزم که هنوزاست در همان روزهای دهه دوم ماندنی شده ایم....

پاییز که میشود حال وهوای آنروزها به سرم میزند...

یک دنیا پر از حرفم ...اما...

انگار به ناچار باید نفسی عمیق کشیده شود و روزهای پایانی این پاییز دیده شود...

پاییز امسال هم گذشت....و نمیدانم پاییزدیگر در کدام قسمت از پاییز گذر ازپاییز بشود...

بودن ...نبودن...دیدن ...ندیدن...

تمام درد این پاییز دیدنها اینست که یاد آرزوهای تباه شده ات می افتی و فقط باید ...

پاییزهایی که گذشت ....

اما خیلی سخت گذشت....

 

همیشه باید گفت :بگذریم...

و هنوزم که هنوز است انگار این خاطره هاست که از ما نمیگذرند....

بگذریم....

 

شنبه 17 آذر 1397برچسب:, :: 19:8 ::  نويسنده : احسان
خودش میدونه که چه اتفاقاتی میتونست نیفته من خیلی میخاستمش ولی انقدر که من میخاستمش اون منو نخواست... سالهام نتونستم فراموشش کنم چون به واقع دوستش داشتم... ولی خوب چه میشه کرد شاید اینم شانس ما دونفربود که لب رودخونه هم میرفتیم خشکیده بود.... فقط دلم میسوزه که این دوست داشتن زمان را حیف ومیل خودش کرد.... بهترین سالای عمری که یطوردیگه گذشت ومیتونست طوردیگه بگذره... ولی خوب دیگه شاید اینم پاداش عاشق شدن باشه... امیدوارم روزی برسه که نوشته هام را دیدی یاد من بیفتی ... ۶سال تحمل کردم ودلم میخواست ببینمت..تک تک روزاوشباشا بات حرف زدم وخندیدم و بغض کردم... این لینک کانال نوشته هامه ،امیدوارم حداقل یکی از نوشته هام راببینی و خوندی اسمم را یاد این بیفتی که چطور رفتارشد با دلش... گاه گاهی قلمی بردست میگیرم ....به نشان ازبرای تونوشتن...شایدسهم انتخاب شده ما چیزی باشد که آرامشمان رادرآن می یابیم...ونوشتن هم مایه آرام جان دل من.. T.me/ehsansamennevis
یک شنبه 1 مهر 1397برچسب:, :: 8:26 ::  نويسنده : احسان

امروز عاشورا هم گذشت...

عاشورایی که شاید دلم میخواست تو هم  در کنارم بودی...

یادت هست قرار گذاشته بودیم هروقت بیرون بودیم و اذان میگفتند خودمون را به یه مسجد برسونیم وبه مرور بیشتر مسجدای شهر را نماز خونده باشیم... یادته اونشب جلسه که نیت کردی و قبل از جلسه با چه نیتی چکارکردی؟؟؟

دلم میسوزه که اینطوری فاصله گرفته شد بینمون ...

و فاصله ای را که تو باعلاقه خودت کمتر وکمترش کرده بودی را یطوردیگه تغییرش دادی...

یادمه اونروزای اول مشکل برادرت را مطرح کردی وصحبت کردیم... پس چی شد؟؟؟

چرا اونروزا حرفا حتی مطرح کردنش هم طوردیگه شد؟؟؟

چرا تو از طرف خودت فکر میکردی من مقاومت میکنم و منم میدیدم که تو لحن صحبت کردنت بامن تغییرکرده...

حتی اونقدر تغییر..که چندماه پیشم که صحبت کردیم تو نوشته هات برام نوشتی بخاطر اعتقادات خاصی که یک نفرداره من....

فرزانه تو فراموش کردی ما دونفر چیا میخواستیم...

به خداوندی خدا من تورادوست داشتم همیشه وخیلی تلاشا کردم وخیلی قدما برداشتم...

اما تو لحن بیانتم بامن فرق کرده بود... کاش اینو میتونستی ببینی... اونقدر دوست داشتم که بعد از این شش سال هم که گذشت نتونستم هیچوقت کسی دیگه را جای تو ببینم... شاید کمتر کشی باشه که از حال من خبردارباشه تو همه این سالایی که گذشت به من...

اینروزام که خودت دیگه میبینی چقدر ازدواج کردن مشکل شده.... ومشکل من بیشتر از خیلیای دیگست...

اونم اینه که من تو همه این سالا فقط تورادوست داشتم...

و نمیدونم چرا این دوست داشتن نه به من داده میشه ونه گرفته میشه..

فقط شکنجه است برام... باید تودلم حرف بزنم ....

و سکوت شبا بات حرف بزنم وبغض کنم...خیلی جاها حسرت زندگی رابخورم که میخواستم بسازم...

این حسرته آیندم را هم تحت تاثیر خودش قرارداده...

چون غیرتو چیزی را تواین دنیا نمیخواستم... نمیدونم... فقط میدونم خیلی خیلی فشاراومد بهم تو همه این سالا که نبودی...

تو همه این سالا که خیلی وقتا جلو خیلیا فقط خندیدم ونگذاشتم کسی غم تو قلبم را بفهمه... میگن عشق باعث میشه دل آدمی جوان بشود... اما میخوام بگم شاید عشق تو و این حسرت تو همه این سالا منو پیرم کرد.... ازدرون پیرم کرد...

چون همه وجودم بودی ...

آخ که چقدر دلم میخواست داشتیم همو ... فکر میکنم چون حواسم به این نبود که اسفند دود کنم برای روزاوشبای باهم بودنمون،برای علاقمون به هم دیگه ،و برای سلامتیمون وعشقمون صدقه ندادم این بلا اومد سرمون...نمیدونم ولی شاید من الان اینروزا یه دیوونه شده باشم.. دلم هواتو کرد...با اینکه تو دلت هوای منو نکرده باشه... شاید دل منه اشکال داره...اشکالشم اینه که فرزانشا خیلی دوست داشته....برام دعاکن ...خستم ازاین زندگی....

جمعه 30 شهريور 1397برچسب:, :: 1:25 ::  نويسنده : احسان

سلام ...

به رسم همیشگی سلام ای فرزانه ام ...

آری بار دیگر رسید و میدانم که تو هم به خاطر داری...با آنکه شاید میخواهی که به یاد نیاوری...

اما مگرمیشود...

میدانم که گاهی این به یاد آوردنها و تلاش برای به روی نیاوردنها برایت هست...آری...

میدانی امروز کدامین روزاست؟؟؟

آفرین...درست است ...

بار دیگر آمد وامروز هفت ساله شد از گذر آن روزها...

رسم عجیبیست این دنیا....

گاهی نمیشود که نمیشود....

دیشب مثل بسیاری از تمام شبها بیدار بودم وبا هم صحبت میکردیم...

ساعت به دو بامداد رسیده بود و چنین درنظرم آمد...

ساعت به دو شب رسیده و ...

هنوزهم انگار ,خاطراتمان دو دو میزند جلوی چشمانمان...

انگارکه این به دو افتادنها...عجیب نفسمان را بریده است...

آن هم تکرار هرشب...هرشب آن...

و در همین اوقات این  خاطره داشتنها ازهم حال هر  دو نفر هست که از هم و با هم خاطره ها دارند...

یک فنجان چای و دو نگاه نیمه...

که زند لب به فنجان چای و...

و یک آه عمیق پرازبغض نترکیده ...

ازاینکه صاحبان دوفنجان چای در کنار هم نباشند  ... و فنجانی چای  نتوانند که بنوشند  و با هم گفتگوها داشته باشند...

شب عجب عادت بدرنگیست...

گویا خود دلتنگی هم خود مایه ننگیست....

گویی شب ودلتنگی وشب...

چه قرابتها که ندارند... میبینی...

چه دلتنگی عجیبیست...

دلم عجیب برایت تنگ است....

دلم عجیب برای اینکه ببینمت وصدایت را بشنوم عجیب تنگ شده است...

هفت ساله شد فرزانه ام...

جشن دلتنگیها عجیب آزاردهنده شده است.... و هر شب وهر روز این جشن پابرجاست...

راستی  میدانی بی نهایت دوستت دارم... با آنکه تومرادوست داشته باشی یا که دوست  نداشته باشی...

مراقب خودت باش...

ازطرف آنکه همیشه دوستت داشته...

دو شنبه 12 شهريور 1397برچسب:, :: 20:30 ::  نويسنده : احسان

سلام فرزان عزیزم...

باز شهریور آمد و باز هم یاد آن خاطرات برایم تداعی شده است...

راستی خاطرت هست آن روزها را...

امروز یکی از همان روزهای خاص است که مینویسم ....

شاید هم, به گمانت دیوانه باشم که...

هنوزم که هنوزاست ...

در خاطر من هنوزم که هنوزاست خاطره هایت نقشی رنگین وزیبا دارند....

من نمیدانم ....شاید به زعم خیلی ها هم, چنین باشد ودیوانه محسوب شوم...نمیدانم...

اما نمیدانم چرا هیچوقت نمیشود که دوستت نداشته باشم...

نمیدانم چرا انقدر هر روز ها و هرشبها با تو سخن ها میگویم....

نمیدانم...این دیگر چه نوعی از دیوانگیست...

فقط میدانم که لحظه ای نبوده که دوستت نداشته باشم...

اینروزها قدری بیشتر حال وهوایم دوباره طوفانیست....

نا خود آگاه یاد تو می افتم...با آنکه چیزی دیگر هم شاید بخواهم...اینکه فراموش بشوی...

اما هرگز نتوانسته ام از یادم ببرم آنکه جان دلم را از آن خود ساخت...

راستی یادم رفت بگویم چند روز پیش نا خود آگاه همان جایی کشیده شدم که برای اولین بار با هم غذا خوردیم..

یادت هست؟؟؟ وبه یاد داری ؟؟؟

شهریورها که میخواهد بیاید حال وهوای قدری غریبانه تر نمایان میشود...

گویی این دیوانه دلخسته در حال وهوای همان روزها جای مانده ... وبا لحظه لحظه اش زندگی میکند...

راستی یادم رفت که بگویم...

حال دخترت را نپرسیدی...

اگر تقدیر ما چنان رقم خورده بود که در آن سالها تقدیرمان گره خورده هم بود ...

اینروزها شاید دختری سه ساله داشتیم... دختری به زیبایی خودت...

آری ...فرزانه ام...میبینی...حالا شبها سه نفره صحبت میکنیم و میخندیم و با هم بغض میکنیم...

راستی میدانی که چه مدت است  عزیزترینم را ندیده ام....

از ۲۵ اسفند ۹۱...میبینی چه شد فرزانه ام.....

میبینی چه غریبانه نواخته شد ساز با هم نبودنهایمان....

یادت هست چه قولها که باهم درصدد بر آورده شدنش میخواستیم که باشیم...

یادت هست قول گذاشته بودیم که هنگام اذان هر کجا اذان راگفتند در مسجد همان محل نمازمان را بخوانیم...و چه هزاران قولها وآرزوها....

راستی دخترمان هم همچون مادرش عجیب دلبری کردن را یاد گرفته است...

یاد آن روزهای کودک بودن مادرش مرا می اندازد...یاد آن دلبری های خواستنی وخاص خودش...

راستی یادم رفت که بگویم ....بابت همه چیز از تو متشکرم...

دخترمان صدایم میکند...به گمانم که دیگرباید بروم...

دخترمان است و تو که بهتر میدانی ... نباید منتظر بماند...

چون پدر ومادرش حد انتظار کشیدن را به نهایت رساندند و در آخر هم هیچ... داغشان بر دل هم ماند...

ای عزیز همیشه دوست داشتنی ام مراقب خودت باش....

دوستدار همیشگی ات ...احسانت....

دخترمان صدا میزند....باید بروم....

دوستت دارم.. هردوی تان رادوست دارم ...

دوست داشتنی ام مراقب خودت باش...

جمعه 9 شهريور 1397برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : احسان
اگه کسیکه خیلی دوستش داشتین و بعد سالها اتفاقات به هم نمیرسیدین اگه یه روز یه جایی درلحظه از روبروی هم عبور میکردید بنظرتون چکار میکردید؟؟؟
سه شنبه 6 شهريور 1397برچسب:, :: 20:25 ::  نويسنده : احسان
خیلی وقتها نمیدانم باید بگویم که این آخرین سلام من خواهد بود یا اینکه آخرین خداحافظی...یک دنیا دلم گرفته است و پرازبغضهای نترکیده هفت ساله ام اکنون...در گوشهایم یک هندزفری که آهنگی را هزاران بار میشنود و زمزمه میکنه وبغضهایم که انگار هیچگاه تصمیم به ترکیدن ندارند... ازسویی دیگر گذر عمر و تنها یادگار از زندگی تعدادی خاطرات شیرین وتعدادی هم شاید که تلخ... ازیکطرف هم کنجکاوی اطرافیان که چرا ازدواج نمیکنه،چرا ازدواح نمیکنی ...وچرا ازدواج نکردی.. ودر پاسخ همه اینها بغضهایی سنگین وسکوت و حلقه بسنن اشکی که کاش یکبار جاری میشد ومرا ازاین حال جدا میساخت... اینروزها بیشتر دلم گرفته است...دیگرخسته شده ام ...خسته ... یک دنیا اینروزها بیشتر دلتنگم واین دلتنگیها آخر روزی یا شبی ... با آنکه زمان آن قدر سخت میگذرد اما اینطورهست که زود میگذرد... واکنون اینروزهاچقدر زود خود را درسن۳۲سالگی میبینم... ۳۲سالگی که شاید هیچوقت لحظه ای فکر نمیکردم که حال وروزم چنین باشد... آنقدر خانواده وتشکیل خانواده دادن را دوست داشتم اما نمیدانم که چرا حال وروز اینروزهایم چنین شده است... وچرا رها نمیشوم ازاین حال وروز... آخر چرا ازیادم نمیروی... حالا میفهمم آنها که فراموشی میگیرند چه شده که فراموشی گرفته اند ...چون آنها هم چیزی ،کسی ،جایی اتفاقیازیادشان نمیرود... من که به آرزوهایم نرسیدم ... امیدوارم که تو به آرزوهایت رسیده باشی... کاش روزی برسد که دیگر این خستگیها ادامه نیابد....
سه شنبه 6 شهريور 1397برچسب:, :: 10:2 ::  نويسنده : احسان
دو شنبه 5 شهريور 1397برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : احسان
دو شنبه 5 شهريور 1397برچسب:, :: 23:54 ::  نويسنده : احسان

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

درباره وبلاگ

این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان و آدرس ehsanofarzan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 27
بازدید هفته : 87
بازدید ماه : 592
بازدید کل : 242608
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد موزیک

وبسایت جامع یکتاتک